PDF نسخه کامل رمان گرایلی از سروناز_روحی ژانر: #عاشقانه #معمایی #هیجانی
دسته بندي :
کالاهای دیجیتال »
رمان
رمان: گرایلی
نویسنده: #سروناز_روحی
ژانر: #عاشقانه #معمایی #هیجانی
تعداد صفحات رمان: ۱۸۵۲
خلاصه رمان گرایلی
کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار میشود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمیکشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه نشدهی خونبس، دچار تحولی شگرف میشود.
قسمتی از رمان
خواب از سرم میپرد لب میزنم:
مهمان؟!
بله . اصرار دارن تشریف بیارن اتاقتون . بیان بالا یا شما تشریف میارید کافه؟
میتونم باهاشون صحبت کنم؟
بله گوشی حضورتون .
انگشتم را میان دندانهایم میفشارم ، شخص پشت خط قاعدتا باید بگوید الو سلام . اما نمیگوید . یک نفس عمیق میکشد و من میدانم که تا اینجا دنبالم آمده است.
پوزخند میزنم بی طاقتی اش را از چه کسی به ارث برده؟! سوال های بادکنکی یکی یکی توی سرم باد میکنند. جرات سوزن زدن به هیچکدامشان را هم ندارم ، صدای ترکیدنشان که بیاید ، رنگ می بازم .
بدون الو و سلامی که قاعدتا او نگفت و من باید میگفتم تماس را قطع میکنم . دستی به صورتم میکشم. به حمام میروم وقت تلف میکنم برای رو به رو شدن با او ، نه روحی آمادگی دارم نه جسمی.
از توی چمدان کوچکم ، مانتوی نازک طوسی رنگی را بیرون میکشم موهایم خیس است ، اسپیلت اتاق را بلد نیستم خاموش کنم . مانتو احتیاج به اتو دارد، درون کمدهای کشویی را جستجو میکنم.
اتو پیدا میشود، مانتو را روی تخت پهن میکنم و مشکل اینجاست پریز برق دور است و سیم اتو کوتاه مهندسی میکنم ، تخت را تکان دهم یا سیم رابط متصل به آباژور را به حرکت درآورم ….
مهندسی میکنم ، سیم رابط پشت پایه ی پاتختی است ، پاتختی سنگین ، زور میزنم . مهندسی میکنم ، وقت میکشم . بیشتر… یک ربع دیگر!!!
مانتو اتو میشود شلوار سفید تاپ سفید و شال سفید و گیوههای سفید ….. مهندسی میکنم با موهای خیس بیرون بروم یا خشک؟! من با کارد تیزی که توی دستم هست وقت را بیشتر میکشم.
سشوار را به برق میزنم …. باز مشکل است ! سیم کوتاه ، و جلوی آینه کنسول نیستم. خودم را نمیبینم سشوار را از برق میکشم مهندسی میکنم میز آینه خودش پریز دارد سشوار را به برق میزنم.
صدای تلفن باعث میشود جوری از جا بپرم که بیخیال خشک کردن موهای مصری کوتاهم میشوم ، شال را روی سرم میکشم کمی عطر میزنم و لبلوی توت فرنگی تلفن قطع میشود.
دیگر وقت تلف نمیکنم از اتاق که بیرون می آیم کارت هوشمند را توی جیب مانتو سر میدهم ، کمی بعد در کافه ی هتلم ، دنبالش میگردم.
من را میبیند و همانطور که من را میبیند هیچ تکانی نمیخورد نه بلند میشود ، نه می ایستد نه لبخند میزند نه اخم میکند نه وانمود میکند من زنده ام نه وانمود میکند که مرده ام.
موهای خیسم توی صورتم میآیند کفری عقب میفرستمشان و بعد روی صندلی مقابلش مینشینم و مودبانه سلام میگویم . من مثل او آدم بیشعوری نیستم!!!
جوابم را می دهد . سرد …. خشک …. آنقدر صدایش گرفته و بی حوصله است که گوشهایم از شنیدنشان رنج می کشند .
در چشمهایش زل میزنم و منتظر میمانم . چیزی نمیگوم.
چیزی نمیگوید و هیچ چیزی بدتر از این نیست که ما با آن میلیارد میلیارد حرفهایی که با هم داشتیم حالا در سکوت مطلق رو به روی هم نشسته ایم و هیچ حرفی نیست ! هیچ لغتی نیست تا به ما کمک کند .
قهوه سفارش داده برای جفتمان . رنگ قهوه ها به من حالی میکند که مال خودش تلخ است و مال من با شیر و شکر با این رفتارش حس میکنم یک گام به سویم پیش آمده.
برای همین وقت تلف نمیکنم یک گام به سویش برمیدارم و میپرسم:
پروازت چطور بود؟!
لیوان مقابل لبهایش متوقف میشود نیم چهره ی بالایی صورتش را میبینم بینی استخوانی مردانه که تیغه ی صافی دارد چشمهای متقارن و
درشت مشکی رنگ و ابروهایی که تا دم شقیقه اش کشیده شده اند .
همه چیز متقارن است . این طرف صورتش با آن طرف مو نمیزند . لیوان که به نعلبکی میرسد لبهای مات صورتی کمرنگش که روی هم چسبیده را تماشا میکنم .
تماشا کردنش همیشه وقت گیر است . همیشه زمان بر است. اجزای صورتش هر کدام به خودی خود هزار کتاب هستند از نگاهش …
تا لبهایش گونه های استخوانی و مجموعه ی چهره ی مردانه و موقرش باعث میشود تا دست بردارم از تماشا کردنش من یاد روزگار
نحسم می افتم وقتی به او زل میزنم!
خودم را توبیخ میکنم سخت است اما ناممکن نیست. سرم را که پایین میاندازم صدایش نرم به گوشهایم میرسد:
برگرد خونه .
در دو کلمه ، با من اتمام حجت میکند. صدایش رگه های خاص اصالتمان را بر فرق سرم میکوبد صدایش و ادارم میکند تا کمی به حال خودم افسوس بخورم.
سرم را پایین می اندازم و قبل از اینکه قهوه اش را تمام کند می گویم:
کسی منتظرم نیست .
باید کسی منتظرت باشه؟!
سرم را بالا می آورم. یک لنگه ابرو بالا برده و حق به جانب است .
نفسم را سنگین از سینه بیرون میدهم و میگوم:
بیام حال سلطان بد میشه…
.....................برای خودم سوالات بسیاری مطرح است، سوالاتی از این دست: من با ارزشم؟ من چند می ارزم؟! من قابل فروشم؟ من قابل بسته بندی ام؟! من قابل ارسالم؟! یا… بعد با خودم حرف میزنم: من به درد میخورم؟ یا من به درد نمیخورم؟! به در ورودی زل میزنم. پلک هایم را می بندم. با خودم فکر میکنم چراغ های پشت این در روشن خواهند بود؟! چای آماده است؟! سالن مرتب است یا کوسن ها روی زمین افتاده اند یا … به دست کلید توی دستم زل میزنم. سوال مزخرفی در ذهنم جنون آمیز می رقصد: اگر زنگ بزنم، در را به رویم باز می کند؟! اصلا می پرسد این چند روز کجا بوده ام؟!
درون قفل در کلید می چرخانم، یک نفس عمیق در چهارچوب میکشم، با خودم می گویم: او نمی پرسد تو کجا بودی دلان! کفش ها را در می آورم، ساک را بیخ دیوار می چسبانم. “چراغ ها روشن است دلان! ” کوسن ها ولی روی زمین افتاده اند. نگاهم از پنجه ی توی جوراب میرود یواش و آهسته… ترسان و لرزان. به سوی او؛ که نمی دانم از طایفه ی کدام جانوران است!مرد روی مبل سدری دراز کشیده است و ساعد روی پیشانی اش جا خوش کرده و چشم هایش به سقف است. چند روز بی خبر مانده از من؟ و هیچ خبری نگرفته از من؟! یک هفته؟ ده روز؟ از خودم می پرسم؟ به خودم می گویم:
دوازده روز ! خودم در خودم می نالم: چطور ممکن است؟! حتی سراغ حالم را نگیرد؟! حتی نپرسد: کجایی!! از خودم می پرسم؟ سنگدل است؟ به خودم می گویم: آری… بی نهایت سنگدل و قسی القلب است. سلام نمی دهد، مثل همیشه. هیچوقت را به خاطر نمی آورم که به من سلام کرده باشد. من را در حد سلامش نمی داند. وضعیت روز به روز بدتر می شود. اگر سلام نکنم هیچ اتفاقی نمی افتد هیچ حادثه ای رخ نمی دهد. من هیچ چیزی را از دست نمی دهم! همانطور که چیزی را هم به دست نیاوردهام! نگاهم به نیم رخ مردانه اش ثابت می ماند. شناسنامه چیز غریبی است به او نمی آید….